ناز نگاهت ..............................
منتظر بودیم تا چشمای خوشگلتو باز کنی
مامانی منتظر نگاهی بود که خستگی رو از تنش بیرون ببره . بابایی منتظر نگاهت بود که عشقو محبت رو براش به ارمغان بیاره
توی اتاق خوبان توی همون جایی که همه می اومدند و چیزی جز صدای نوزادی رو لمس نمی کردند ولی اما بابایی چیز دیگه ای می دید . پسر مهربونم وجودت منو برده بود به سرزمین خوبیها برام عشق آورد و به من فهمونده بود که زندگی شیره جانی داره که تو بودی
زندگی زیباست مثل بلور مریم زندگی با تو بی همتاست مثل آبی اسمون دلت . لحظه ها با تو سبک جلوه گری می کنه مثل هوای دل مامانی. اشک با تو راهشو پیدا می کنه و شوق از نگاه من برای تو سرازیر می شه
چشاتو که باز کردی دل وامونده من لرزید و انگار نگاهت معنی داشت همونی که منو سر جام میخ کوب کرد چقدر ملموس بود ناز نگاهت
وقتی که شبهای زمستون
مادربزرگم حرف می زذ
نقاش خوب اسمون ابر
بر خانه رنگ برف می زد
مادربزرگ از عشق می گفت
از سبزی فصل بهاران
از لاله و نسرین و سوسن
از ابر و ماه و باد و باران