آروین آروین ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

از لحظه ای که آمدی ...

انتظار..... و صبح تولد..............

1390/9/24 23:28
834 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

سلام و هزار تا سلام به زندگی

 اون شب با مامانی تا پاسی از شب صحبت کردیم چقدر زیبا بود عزیز دلم قرار بود دقیقا روز تولد بابایی دنیا بیای دقیقا 22 مهر و روز جمعه که نمی دونم این خانم دکتر احمدیان یهو نظرش عوض شد و روز 24 مهر رو برای تولد ماه زندگی ما انتخاب کرد.

مامانی پشت سر هم از تو تعریف می کرد که پسرم گله. پسرم ماهه و از اینجور حرفها. منم که دل تو دلم نبود و خودمو کنترل می کردم نمیدونم کی خوابمون برد بعدها مامانی بهم گفت که اون شب تا صبح نخوابید و همه اش استرس داشت.

یکشنبه 24 مهرماه 1390 شده بود و آفتاب اومده بود بالا و گاهی باران رحمت خداوندی به بارش می گرفت اولش هوا خوب بود و بعد بارون به بارش گرفته بود من بودمو مامانی و عمه راضی و بابابزرگ و مامان بزرگ دایی ایمان و زندایی مژده هم قرار بود از بابلسر به ما بپیوندند. مامانی اون روز ناشتا بود و دلم خیلی به حالش ی سوخت آخه اون روز خیلی گشنه اش بود ولی به خاطر توی فسقلی گشنگی رو خیلی خوب تحمل می کرد.

خلاصه کاروان خوشحالی ما از زیر قرآن گذشت و راهی خیابونهای خلوت امل شد . پشت سرهم به مامانت نگاه می کردم و ذوقی که توی چشماش می دیدم رو هیچ وقت فراموش نمی کنم . گذشتیم و گذشتیم تا خلاصه به محل تولدت رسیدیم آره نازنینم به بیمارستان مولای متقیان امیر خوبیها علی

بابابزرگ آروم و قرار نداشت دایی ایمان و زندایی هم اومده بودند و خلاصه جمع دوستی و محبت آماده  و پذیرای نازنینی مثل تو شده بود

مامان رو برده بودند توی اتاق انتظار که برای عمل آماده بشه من که نمی دونم چجوری بود هم خوشحال بودم و هم بخاطر مامانی ناراحت . ساعت به 12 ظهر نزدیک شده بود که خانم پرستار بهم خبرداد که مامانی رو بردند اتاق عمل. ناخداگاه گوشی رو برداشتم و به خاله جونت زنگ زدم به مامان فاطی هم خبردادم انگار فضول باشی بیمارستان شده بودم از همه خواستم که برای سلامتی تو و مامانی دعا کنند توی همین فکر بودم که از خدا چی بخوام که پرستار با صدای بلند اسم مامانی رو آورد و گفت که بچه متولد شده و باید پتوی بچه رو ببریم

یهو انگار م ریخت از فرط شادی و عشق ولی به خودم نمی اوردم. عمو علی و زن عمو الهام و الیسا کوچولو هم اومده بودند همه خوشحال بودند و من نگران مامانی

ساعت تولدت رو نمی دونم دقیقا چی بود ولی بین ساعت 12/20 تا 12/30 دقیقه ظهر بود

وقتی خانم پرستار مهربون تو رو که آروم خوابیده بودی همراهش اورد عمو علی و بابابزرگ و دایی ایمان دویدند به سمتت که نگاهت کنند و ببینند این سید اولاد پیامبر شبیه کیه؟

من از قافله عقب مونده بودم و اول اطمینان حاصل کردم که مامانی که 9 ماه به انتظارت بود و شب و روز برای تو نخوابید و تحمل کرد اونچه که قابل تحمل نبود مخصوصل تنهایی رو که من براش اورده بودم آخه بابایی برای اتمام درسش مجبور بود ماههای اخر رو خارج از ایران بمونه و تو و مامانی رو تنها بگذاره......

وقتی به بابابزرگ رسیدم دیدم نه که ندیدم شنیدم و نه نشنیدم بلکه احساس کردم غرور مردونه رو

ازم خواست که برم گلمو ببینم که وقتی دیدمت آرامش عجیبی سراسر وجودمو فراگرفت انگار همه دنیا به من برای داشتن توی مهربون آفرین می گفتند

همه چی آرومه من چقدر خوشحالم

تو کنارم هستی

به خودم می بالم

آره پسرم اون روزا ثانیه به ثانیه اش برام خاطره بود و امشب که دارم برای اون لحظه ها اسم می گذارم نمی دونم اونو بگذارم ناز نگاهت یا بگذارم احساس من و یا عطر بارون رحمت خداوندی

مامانی که آوردند توی اتاق دیدم ماشاالله عجب روحیه ای و چقدر زیبا شده بود و من از کنار پنجره کوچولوی محبت با زبون بی زبونی ازش تشکر کردم

خلاصه بابای نازم  تو رو آوردند و مامان برای اولین بار به تماشای چهره ناز و معصومت نشست بغض گریه به من فشار اورد دیدم بابابزرگ هم شوق داره دایی ایمان داشت از شما فیلم می گرفت و مامان بزرگ براتون صلوات می فرستاد.

از همه بچه های اونجا هم زیبا تر بودی و هم بزرگ تر همه پرستارها می اومدند و از دیدن چهره سید گونه تو به وجد می اومدند که این بچه ناز که می گند همینه ماشاالله چقدر نازه و مامانی گفت عجب مهربونه  . بابابزرگ توی دلش گفت که مهرش توی دلمون ریشه کرد و عمو علی برات خوشحال بود و زن عمو الهام با محبت برات آرزوی عشق کرد

لحظه ها زیبا بود و همه اش پر از یاد تنهایی من و مامانی که الان تو رو داشتیم. جمع کوچولوی ما منور شده بود به وجود مبارک تو

خاله تبسم با صدای غریبی به من گفته بود که گوشی رو قطع نکنم و می خواد صدای نرمناک گریه تو رو توی آغوش مامانی بشنوه

اون روز زیر بارون رحمت خداوندی که صورت عاشق منو نرم نرمک نوازش می کرد ترانه بارون رو زمزمه می کردم

بار باران با ترانه با گوهرهای فراوان

می وزد بر بام خانه.....................

روز خوبی بود و توی بیمارستان امام علی اون روز 17 نفر به دنیا اومدند و 11 نفر دختر بودند و 6 نفر پسر و نمی دونم چرا فکر می کردم که آروین گلم یه جورایی سید همشونه

 

 

 

 

7

پسندها (3)

نظرات (4)

مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
24 آذر 90 6:48
الهی الهی چه با احساس نوشتین بابایی.خدا آروین جون و مامانش و همه عزیزاتون رو حفظ کنه.آمین.
خاله تبسم
24 آذر 90 14:30
الهی قربونت برم خاله جونی آروین گلم عزیزم خدا مامان بابای گلتو برات حفظ کنه
مامان بهراد
11 مرداد 93 0:31
الهی عزیزم
آتـریســـا جون
13 اسفند 93 14:21
آخی چه دوست داشتنی ؛ آروین جونی چه کوچولو بود گوگولی