خاطرات شیرین گذشته
آروین جونی ، دیشب داشتم عکسهای لپ تاپ و تو هارد می ریختم که بابایی اومد نشست کنارم .بعد باهم عکسها رو نگاه کردیم و خاطرات رو مرور .
بهمن 89 بابا سعید و مامان معصوم به اتفاق مامان فاطی اومده بودن هندوستان شهر (پونا ) تا به من و بابایی و دایی سعید و دایی علی که اونجا مشغول تحصیل بودیم سر بزنند . فردای اونروز باهم دیگه رفتیم یه مرکز خرید به اسم پونا سنتر بعد از اونجا رفتیم به یه شاپ دیگه به اسم کاکاده سنتر( وست ساید ) از اونجا مامان فاطی برام یه ساری خوشگل فیروزه ای و مامان معصوم یه پیراهن صورتی خیلی ناز گرفتند و بهم گفتن این و ایشالله باردار شدی بپوشی .
خیلی خوش گذشت ...
تا دیر وقت بیرون بودیم وقتی برگشتیم احساس سر درد و گلو درد شدیدی داشتم ، آب نمک غرغره کردم و یه کم دراز کشیدم ، نیم ساعت گذشت و گلودردم شدید تر شده بود ، بابایی گفت حاضر شو بریم کلینیک
توی هندوستان خلوت ترین جاهاشون بیمارستانها و کلینیک هاشونه
داروهاشون عالی و معجزه می کنه آقای دکتر بعد معاینه 6 تا دونه بهم قرص داد وقتی به خونه اومدیم مامان فاطی مهربونم برام سوپ آماده کرده بود قرصها رو خوردم و خوابیدم .حدود 20 دقیقه خوابم برد و وقتی بیدار شدم آثار هیچ گلودردی نبود . قرار بود فردای اونروز برای تفریح و گشت گذار به بنبئی بریم تمام کارهارو انجام دادیم و آماده برای رفتن
حالم یه جوری بود یه جور خاص و عجیب . هی گر می گرفتم و یه درد های خفیف تو دلم احساس می کردم همش می گفتم یعنی امکان داره ،نه بابا فکر نکنم مگه میشه ...
منتظر فرصتی بودم تا برم ببینم چه خبره؟
خلاصه یه کارتریج رو برداشتم و تست و انجام دادم نمی تونستم صبر کنم
گرمای صورت و لرزش دستم وهیجانی که تمام وجودمو پر کرده بود هیچ وقت از یادم نمی ره
خداااااااااااااااااایا چی میبینم ... قلبم داشت از جا در می اومد یه چند ثانیه ای تو شوک بودم که یهو بابایی رو صدا کردم اون هم سراسیمه اومد گفت چی شده چیزی نتونستم بگم فقط بی بی چک و نشونش دادم از خوشحالی صورت بابایی سرخ شده بود و سفت منو تو آغوشش گرفت و مدام پیشونیمو می بوسید بهش گفتم این موضوع رو به کسی نگو چون ممکنه درست نباشه بذار فردا با هم بریم آزمایشگاه تا جواب قطعی بگیریم بعدش از اتاق رفت بیرون ، 1 دقیقه نشد که دیدم مامان فاطی اومد داخل . ازبرق چشمهاش معلوم بود که بابا رضا نتونسته حرفو تو دلش نگه داره
کمتر از کسری از ثانیه دیدم بابا سعید و مامان معصومه هم اومدند پیشم و منو بوسیدندو تبریک گفتن و همش خدا رو شکر می کردن
گفتم ای بابا ، هنوز هیچی معلوم نیست شاید نباشه امان از دست بابایی
خلاصه برنامه رفتن به بنبئی تبدیل به رفتن به آزمایشگاه شد.
فردای اونروز من و بابایی رفتیم بیمارستان . آزمایش دادم و خانومه گفت بعد از ظهر بیاین جواب بگیرین . بابا 500 روپیه بهش داد و گفت اگه میشه زودترجوابو بهمون بدید500 روپیه کار خودشو کرد نیم ساعت نشد که خانم اپراتور که اسمش سانگیتا بود اومد و با خوشحالی جواب و داد دستمون و بهمون تبریک گفت . اگه بدونی آروین جونی ، بابا جون اینقدر خوشحال و ذوق زده شده بود که مدام منو بغل کرد و هی دستهاشو می برد آسمون و می گفت خدایا شکرت .
بابا یی برام ، ازآقایی که تو چرخ دستیش یه عالمه نارگیل داشت یه نارگیل گنده گرفت و گفت تو ماشین بشین و نوش جون کن .بعدش هم خبررسانی رو شروع کرد اول به مامان فاطی اینا که با دایی سعید و بابا سعید و مامان معصوم در حال گشت و گذار بنبئی بودند خبر داد و بعدش به خاله تبسم و عمه راضی و عمه ثمینا و عمو علی و دایی ها و.خاله سیمین و خاله زهرا و بابا بزرگ و عمه فاطی و.................
طولی نکشید که همه یک به یک بهم زنگ زدن و کلی تبریک گفتند و نازت می دادند و من از خوشحالی اشک می ریختم و ازشون تشکر می کردم واییییی خدای من ، چه لحظات خاص و ناب و شیرینی . هربار به یاد می یارم اشک شوق تو چشمام حلقه میزنه
همون روز با بابایی رفتیم یه مرکز خرید به اسم mom & me
و برات یه چند دست لباس و اسباب بازی گرفتیم .البته اینا اولین هایی که برات خریدیم نیستند
چون من از مدت ها قبل هرجا می رفتم برات چیزهایی می خریدم و جالب اینجاست که همه وسایلی که برات می گرفتم پسرونه بودند
بابایی همش می گفت خدا رو هزار بار شکر که نی نی مون طوریش نشد ...
آخه می دونی آروین جون ، ما 2 هفته قبل از اینکه مامان فاطی اینها بیان پیشمون با دوستامون آقا رضا و شیلا جون و پسر دوست داشتنیشون رفیع جونم مشغول هند گردی بودیم و تو این مدت چندین بار سفر هوایی و دریایی و زمینی اون هم تو جاده های صاف و بدون دست انداز هندوستان تازه چقدر با ریکشا این ورو اونور رفتیم
خلاصه عزیزکم
چند روز بعد هم رفتیم مطب خانم دکتر سهیلا وطن خواه که یه پزشک ایرانی بود برام یه سری کامل آزماش نوشت و همینطور سونو .
برای اولین بار صورت ماهت و صدای قلب مهربونت و دیدیم و شنیدیم از خوشحالی نمی تونستم جلوی اشکهامو بگیرم و اونجا بود که حست کردم و فهمیدم که وجودم بوجودت بستست . آقای دکتر هم با حوصله و مهربونی زیاد دست و پا و حتی انگشتهاتو نشون داد و بهمون یه عالمه تبریک گفت و خیلی از خوشحالی ما خوشحال بود
خاطره شیرین اون روز هم هیچ وقت حتی جزئیاتش از یادمون نمیره
اوایل بارداری ویار خیلی خیلی بدی داشتم زود خسته می شدم و حالت تهوع داشتم و هیچی نمی تونستم بخورم و همش دوست داشتم بخوابم منی که همش این ور و اونور به گشت و گذار و خرید و... بودم طوری شد که دوست نداشتم از خونه پامو بیرون بگذارم . حتی چند هفته بود که بابایی بهم اصرار می کرد میگفت تا قبل از اینکه برگردی دوست دارم یه سرویس طلای هندی برات بگیرم فکرشو کن چه حالی داشتم که راضی به بیرون رفتن برای خرید طلا هم نمیشدم . خلاصه یه روز من و بابایی به اتفاق دوستمون لاله جون رفتیم لاکش می رود ( اسم بازار ) و از اونجا بابایی این سرویس خوشگلو برام خرید
و گفت این هدیه فارغ التحصیلی و مامان شدنته
من هم از بابا جون تشکر کردم و بهش گفتم اگه پسر دار شدم این سرویسو به عروسم و اگه دختر دار شدم به دخترم هدیه می دم تا این نسل به نسل تو خونوادمون دست بدست بشه و یادگار بمونه .
آروین جونی ،این تدی ناز نازی رو هم خاله لاله جون برات خرید
دست گلش درد نکنه
بعد از مدتی از یکی از دوستام که همونجا فارغ شده بود پرس جو کردم و یه بیمارستان خوب بهمون معرفی کرد( گوپته هاسپیتال )
من و بابا جون رفتیم تا اونجا تشکیل پرونده بدیم . برام خیلی جالب بود با اینکه نرخ جمعیت تو هند بسیار بالاست ولی تجهیزات و امکانات و خدمات پزشکیشون خیلی عالی بود
هر 2هفته ای 1 بار پرستار می اومد خونمون و نمونه گیری می کرد و خودشون نتیجه آزمایش رو تا منزل می آوردند و هر بار هم که لازم بود برای سونو گرافی یا معاینه به بیمارستان بریم حتی 1 ثانیه هم مارو معطل نمی گذاشتند و پروانه وار دورمون می چرخیدند برخلاف اینجا که با وجود گرفتن وقت قبلی باید 1 ساعت یا بیشتر منتظر بمونی تا نوبتت بشه ... .
آروینم قرار بود همونجا تو بدنیا بیای حتی با دکترت و متخصص بیهوشی و همه عوامل صحبت کرده بودیم و اتاق عمل رو هم بهمون نشون دادند و اتاقی که قراربود بعد عمل اونجا باشیم و..... امانشد مامانی بد جوری دلم می خواست برگردم همش فکرهای ناجور می اومد تو ذهنم که اگه یه چیزیم بشه دوست داشتم پیش خونوادم باشم و از این فکرها...
5 ماهو نیمت بود که با دایی سعید جون مهربون برگشتیم ایران و بابایی همونجا موند تا باقی درسشو به اتمام برسونه .فسقلی خوشگلم تا اون موقع هنوز مامانی نمی دونستم که پسرید یا دختر؟
چون تو هند دکترها اجازه ندارن جنسیت نی نی ها ر و بگن
فردای اون روز من با مامان فاطی و زن دایی مژده جون رفتیم دکتر و سونو دادیم و معلوم شد که شما
تاج به سر و شازده گل پسرید
و همون موقع بلافاصله این خبرو به بابا ییت که همیشه عاشق این بود که یه پسر کاکلی و گوگول مگولی که یارو یاورش باشه داشته باشه دادم وقتی این خبرو بهش دادم گفت مطمئنی نکنه اشتباه بشه زیاد خوشحالی نکن شاید برعکس شه و من گفتم برای من جنسش اصلا مهم نیست مهم اینه که نی نیمون سالم و تندرست باشه دختر یا پسر نداره هرچی باشه بالای سره
و از اینکه خدای مهربون فرشته ناز و معصومی مثل تو رو بهمون داده ازش هزاراااااااااااااااااااااااااان هزار هزار بار ممنون و شاکریم و ازش می خوایم که همیشه و همه جا خودش نگهدارت باشه .
این هم یه چند تا عکس از ایندیا
تاج محل ( آگرا )
جیپور (هوا محل )
دایی علی جونم
قطب منار ( دهلی نو )
بابایی با رفیع جون
اورنگ آباد
نمای بیرونی آپارتمانمون (کریستال گاردن)
باشگاه و استخر (کریستال گاردن )
دایی سعید جونم
موزه گاندی
غار آجانتا
پل مومبای
مقبره آکشاردام بزرگترین معبد هندوها ( دهلی نو)
معبد ( تمپل ) پونا
فستیوال گانش
هتل تاج محل بنبئی
ایندین گیت ( دروازه هند ) مومبای ( بنبئی)
ساختمون اصلی دانشگاه مامانی
مامانی تو کلاس درس
اسنک پارک
رصدخونه ( جنتر منتر ) جیپور
رص