سلام پسری ......
وای باران ، باران شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟!
آسمان سربی رنگ من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران باران پر مرغان نگاهم را شست
خواب رویای فراموشی هاست خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشی هاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در تو می بینم
و ندایی که به من می گوید:
گر چه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است..............
در میان من و تو فاصله ها بود ولی .............
گاه می اندیشیدم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
گاه می اندیشیدم خبر مرگ مرا با تو چه کسی خواهد گفت؟!
شب هنگام شده و من تنهای تنها بدون تو و حضور محترمانه تو به اندیشه های فردا نگاه می کنم به الان که چند ماهی ندیده ام تو را . نمی دانم می خندی و یا می گریی . الهی که بخندی آخه مامانی از خنده ات برام زیاد گفته بود
سلام بابایی . سلام همه وجود من . سلام رنگ و بوی زندگی من و مامانی . اگه از من خواستی بدونی که من مقیم روستای ساده عشقم هنوز . من همون بابای عاشقم ساده و با نشاط
با تو دنیا قشنگه بی تو زشت زشته
بمون با من که با تو دنیا چون بهشته
تو همونی که تو رویام تو رو من خواب می دیدم
تو چشات آسمون و آفتاب و مهتاب می بینم
پسرکم زندگی بازیهای عجیب غریب داره ولی نگرانیهای من برای تو تمومی نداره . می دونم که عاقل تر از اونی میشی که مثل بابایی کودکی ات را به پاییز بدی
برات همیشه بهترینها را آرزو دارم و همیشه از خدای مهربون می خوام که حال و هوای زندگی ات بهاری باشه . الان که به نظاره ات می نشینم پرندگان سپید خوشبختی را در دوردستهای زندگی ات می بینم که به تماشای مهربانیهای تو لذت پرواز را برات به ارمغان خواهند آورد.
خونه کوچک ما درزی از چوب محبت دارد و کلونی که از ان می شنوی صورت صفا
خونه کوچک ما خانه شادی هاست همه از اجر عشق همه از مهر و محبت همه محراب دعاست
آروین من دستهایت را به من بده تا تو را با خود ببرم .
تا با تو شادی کنم . تا زیر پاهایت را گل باران کنم.به خاطر توست این همه خاطره در تمام طاقچه ها در کنار آیینه ها به انتظار توست چشمهای من.
به من نگاه کن . به من نگاه کن نگذار چشمهایم که همیشه آسمان را جسته اند گریان شوند.
نگذار اشکهایم فرو ریزند. به خاطر تو تمام این زمین را گشتم همه جا را زیر پا نهادم همه جا را آروین گلم از این سبزه زار تا آن کویر تشنه که آب را در خود ندیده است. به خاطر تو برای آتشها هیزم شده ام
به خاطرت مثل دریا با موجها سفر کرده ام. هر جا رنگ سرخی دیدم تو بودی
هر جا سبزه زاری دیدم به خاطر تو گلی چیدم.
پسرکم ای کاش مادربزرگ می بود تا برات از شنگول و منگول قصه های زندگی بگوید . راستی بابایی ،شنگول و منگول قصه های کودکی بابایی مثل خودش بزرگ شده اند.
مادر بزرگ کجایی؟ ای کاش می بودی.ای کاش ...
مادربزرگ زندگی چقدر زیباست مثل موهای سپید تو و سفیدی موهایت مرا همیشه به وجد می آورد.
کاش آیینه بودم، صاف و زیبا ، مثل تو
کاش ساده بودم ، سادگی را می پرستم مثل تو
کاش احساس بودم ، در دلی مثل دلت
کاش قطره بودم ، مثل اشک بر چهره ات
کاش شمع بودم ، می درخشیدم تا سحر
عاشقی دیدم ، عاشقی را دوست دارم مثل تو
بابایی خسته از این همه جدایی حالا اومده که تو رو در آغوش گرمش بگیره . تا باز هم برات ترانه زندگی سر بده و برات مثل همیشه زمزمه کنه که چقدر دوستت داره
توی یک جنگل تن خیس کبود یه پرنده آشیونه ساخته بود
خون داغ عشق خورشید تو پرش جنگل بزرگ خورشید رو سرش
تو هوای آفتابی ، توی درختا می پرید تنشو به جنگل روشن خورشید می کشید
تا یه روز ابرای سنگین اومدن دنیای قشنگشو به هم زدن
هر چی صبر کرد آسمون آبی نشد ابرا موندن هوا آفتابی نشد
بس که خورشیدشو تو زندون سرد ابرا دید یه دفعه دیوونه شد از توی جنگل پر کشید
زندگیشو توی جنگل جا گذاشت رفت و رفت ابرا رو زیر پا گذاشت
رفت و عاقبت به خورشیدش رسید اما خورشید به تنش اتیش کشید
اگه خورشید ، یکی تو اسمونه مرغ عاشق رو زمین فراوونه
روزی یکی به بالا چشم می دوزه می ره با اینکه می دونه می سوزهمن همون پرنده بودم که یه روز خورشید و دید
اسم من یه قصه شد، این قصه رو دنیا شنید.